عقل و تجربه در نهج البلاغه
مباحث نظري در جامعه شناسي همواره به رابطه عقل و تجربه توجه كرده اند. مطالعات ديني نيز از توجه به اين رابطه بركنار نبوده اند. اما در اين مطالعات نوعي نگراني از نتيجة برقراري اين ارتباط به چشم مي خورد. كتاب نهج البلاغه توجه به رابطة عقل و تجربه را در مضامين خود نشان مي دهد. تجربه به ترسيم رابطه بين انسان و خالق از يك سو و انسان و واقعيت از سوي ديگر مي پردازد. قول و فعل اميرالمؤمنين نيز گوياي رابطه بين عقل و تجربه است.
توصيه امام به مشورت و گفتگو با دانشمندان و حكيمان استفاده از تجربه هاي آنان است. از اين ارتباط قواعد تازه اي كشف مي شوند كه آيندة پيش رو را روشن تر مي سازند.
يكي از مراتب عقل، «خرد علمي» است كه همانا «عقل تجربي» مي باشد و از «روش استقراء» سود مي جويد.
«درك اجتماعي» به واسطه مسيري حاصل مي آيد كه از عقل تجربي آغاز مي شود و از اينجا است كه امام عقل را «حفظ تجربه ها» مي خواند.
فكر كردن به معناي نشاطي است كه انسان را به روي خلق روش ها و جذب داده هايي رهنمون مي شود كه بين او و واقعيت خارجي روي مي دهد. تجربه در ذهن چونان يك موضوع حاصل مي آيد كه آن را «علم حصولي» مي گوئيم.
با قرب به برخي مقدمات، اصول درك تجربه اجتماعي به دست داده مي شود: تامل، ارجاع، ارتباط و اختبار (آزمون).
كليدواژه ها: عقل، تجربه، تاريخ، تجربه اجتماعي، فكر، درك، واقعيت.
مقدمه
ميان عقل و تجربه ارتباط محكمي وجود دارد كه هيچ ابزار و روش معرفتي نمي تواند آن را ناديده گرفته و يا آن را خطا پندارد. زيرا هرچند خرد داراي قدرت تجريد است اما به يك فضاي ضروري نيازمند است تا آن [وجود انتزاعي و تجريد شده] را به يك وجود خارجي و عيني متشخص متصل گرداند. همچنين از راه تمثل پيداكردن ادراكات و جمع آوري و بهره برداري از آنها است كه گروهي از دانش ها براي عقل بوجود مي آيد. اين وجود خارجي [كه وجود ذهني با آن متصل مي شود] يا مادّي است يا معنوي. بسياري از اوقات [اين دانش ها] با تبديل كردن مفاهيم و تصورات قديمي به مفاهيم و تصورات جديد حاصل مي شوند. به بيان ديگر انسان ناچار است كه تنها به طرح مسائل و مشكلات و فلسفه اي براي جواب آنها اكتفا نكند. بلكه از نو چگونگي بوجود آمدن و تشكيل شدن اين مسائل را بررسي نمايد.
اين بازبيني مفاهيم و تصورات و بررسي مجدد مسائل اين نگراني و وحشت را دارد كه ارزش هاي جديدي از دل آنها بوجود آيد. [كه شايد با ارزش هاي گذشته تفاوت داشته باشند.]
بطور كلي هميشه عقل جايگاه فكر و داراي خطوات پراكنده است. با اين خطوات فكري است كه عقل جايگاه خودش را در طول اعصار در ميان علوم حفظ كرده و هميشه سيد معنا و سيد فعل سيد روشني و پيچيدگي، سيدبندگي و سرپيچي، سيد قبض و بسط در يك زمان واحد بوده است.
اختلاف هاي فراوان و تفاوت هاي بزرگي كه ميان مكتب هاي فكري گوناگون در تاريخ وجود داشته اين موضوع را ثابت مي كند.
با اينكه ما در مقام تقسيم عقل نيستيم ولي معتقديم كه «عقل اسلامي» از ابتدا در آغاز علوم كلي و عمومي و رشد و نمو آن به صورت وسيعي سهيم بوده است. اين امر مخصوصاً در علوم انساني رخ داده است. زيرا كه اين علم به شكل خاصي به انسان، تاريخ، وجود و اجتماعش مي پردازد.
اين عقل اسلامي بر درس هاي روحي و معنوي و سير و سلوك انساني و آنچه به روح پيچيدة او مربوط مي شود تاكيد فراوان دارد. اين عقل در درجة اول و به طريق اولي و در سطحي بالا در قرآن كريم و در مرحلة بعد در سنت شريف نبوي و آثاري كه خط امامت براي آدميان ترسيم نموده نمايان شده است.
در ميان همة آثار بزرگ و ارزشمند اسلامي كتاب نهج البلاغه امام اميرالمؤمنين علي عليه السلام بسياري از دانش هاي علوم انساني و طبيعي را در ميان دو جلد جمع آوري كرده است.
من اعتقاد داردم كه نهج البلاغه گاهي با صراحت و گاهي به صورت اشاره و تلميح اين دو [عقل و تجربه] را در خود دارد. به اين صورت كه گاهي كه با همديگر جمع مي شوند و گاهي از يكديگر فاصله مي گيرند. هر يك از اين دو در حيات اجتماعي انسان نقش اساسي و مهمي ايفا مي كنند.
ميان دو دسته نصوصي كه دراين دو محور [عقل و تجربه] آمده اند يك روش و شيوة منسجم و هماهنگ فكري وجود دارد كه امام علي عليه السلام به آن اشاره نموده و ما را بر ضرورت استفاده از آن شيوه براي كسب تجربه اجتماعي تاكيد نموده تا از يك جهت از خطا و اشتباه او جلوگيري نمايد و از سوي ديگر با توسل به آن و توجه به آن انسانها را بيدار سازد. امام علي عليه السلام با تجربه اجتماعي بطور خردورزانه مواجه شده است به اين معنا كه آن بخش از تاريخ هستي انسان و فعاليت هاي مستمر او را با محيط مادي و معنوي سازگار مي نمايد. تجربه در دوره هاي تاريخي خود مثلثي را بين انسان و خالق از يك طرف و بين انسان و واقعيت از طرف ديگر رسم مي كند.
به نظر ما با هم بودن عقل و تجربه اجتماعي بصورت بسيار وسيعي در ميان نهج البلاغه به صورت دو محور اساسي حضور دارد. آن دو عبارتند از:
محور اول: سخنان امام علي عليه السلام كه در خطبه ها و نامه ها و حكمت هايش آمده و به صورت مستقيم بر اهميّت حضور عقل در تجربه اجتماعي و رابطة ميان آن دو عطف توجه مي كند.
محور دوم: رفتار امام علي عليه السلام است كه در سلوك خويش با حركت تاريخي جامعة زمانِ خودش جريان دارد. به طوري كه هر يك از آنها نمونه روشني را براي تجربه اجتماعي و روش مواجهة خردمنداني با آن نشان مي دهد.
قبل از اينكه خطوط اصلي تشكيل دهنده اين روش فكري را معرّفي كنيم ناچاريم به بسياري از جملاتي كه اين موضوع را در نهج البلاغه نشان مي دهند اشاره كنيم، گرچه ويژگي فصاحت و بلاغت در آنان غلبه دارد. چون بلاغت بر جملات امام عليه السلام غلبه دارد ما مجبوريم اين مطلب و اين روش فكري را از لابلاي جملات امام كه اين معنا در آنها نهفته و پنهان است پيدا كنيم و در مرحلة دوم آن را كامل كنيم.
به نظر ما در مواضع مختلف نهج البلاغه يك رابطة معرفتي وجود دارد كه در ميان كلمات امام از قبيل خطبه ها، حكمت ها و نامه ها پراكنده است و ما را به اين جا مي رساند كه با اطمينان بگوئيم راههاي كلي براي رسيدن به علوم مختلف [در اين كتاب] مخفي است و منتظر نقاب برداشتن از چهره خود هستند. به تعبير جديد در آن «حلقه هاي معرفتي» وجود دارد كه منتظر كشف آنها بوسيله علوم مي باشيم چه از بُعد نظري و چه از بُعد عملي و ما شروع به تطبيق آن مي كنيم.
نكته در خور توجه در اين تحقيق آن است كه اين پژوهش سه وظيفه را به عهده دارد تا اين «روش روشن» يا «راه روشن» را ثابت كند. اطلاق «راه روشن» اصطلاحي است هم جايز و هم شايسته. اين وظايف عبارتند از:
1- تحليل: كشف و پيدا نمودن مفاهيم اساسي كه در نهج البلاغه پراكنده هستند، و هر آنچه كه ما را در راه رسيدن به يك روش دقيق براي تعريف كردن تجربه تاريخي و اجتماعي و چگونگي داد و ستد انسان با آن و رابطة عقل بشري با همه آنها ما را ياري مي كند.
2- تركيب: چيدن و مرتّب كردن اين مفاهيم و تصورات كنار يكديگر براي ساختن يك بناي معرفتي، غير از آن تركيب ها و چينش هاي عاميانه و شتابزده، به منظور رسيدن به يك شكل مناسب در روش انديشيدن به طوري كه تعميم آن براي فهميدن تجربه هاي حال و گذشته يكسان باشد.
3- شواهد و قرائن: اشاره كردن به فرازهايي از نهج البلاغه با اين نگاه كه آنها قبل و بيش از آنكه عباراتي فقط از روي فصاحت و بلاغت باشند، ماده خام و گوهر انديشه براي يك روش فكري هستند. با اين نيّت كه اين اتّهام را از امام عليه السلام دور كنيم كه مبادا گفته شود «او تنها مرد سخن است» اين كار را با گزينش جملاتي از كتاب نهج البلاغه و نزديك كردن آنها با آنچه امروز به علوم انساني جديد و معاصر شهرت يافته اند در حدّ اين مقاله انجام مي دهيم.
تابش عقلي در نهج البلاغه
عقل و مشتقات آن در بيش از 60 موضع در لابلاي جملات مختلف نهج البلاغه پراكنده است. اما تجربه- به آن معنا كه در مقدّمه گفتيم- تمام فضاي اين كتاب را در بر مي گيرد. چه آنهايي كه در كلمات امام مستور و پنهان است و چه آنهايي كه در رفتار عملي و تاريخي امام عليه السلام در طول زماني كه عصر او ناميده مي شود نمايان شده است [در گفتار و كردار امام متجلي است]. به همين دليل مي توان گفت كه عقل و تجربه اجتماعي در اين سفر [تحقيقي] بزرگ به طور صميمانه با هم وجود دارند و به طور روشن مشاهده مي شوند. اما كشف اين مطلب با اهميّت آسان نيست. زيرا تعريف و تشخيص تجربه اجتماعي امام عليه السلام و قرار دادن آن در يك چهارچوب منطقي و عقلي بسيار مشكل است، چرا كه در لابلاي آنها تجربه هايي از اعمال و رفتار خود امام عليه السلام وجود دارد كه نمي توان براي آنها تفسير عقلي قانع كننده اي پيدا كرد، به اين معنا كه بتوان از آنها يك روش منطقي كشف كرد و بوسيله آن تجربه هاي اجتماعي را فهميد، مثل اين جمله ها:
«اين شگفت آور نيست كه معاويه انسان هاي جفاكار پست را فرامي خواند و آنها بدون انتظار و كمك و بخشش از او پيروي مي كنند [ولي] من شما را براي ياري حق فرا مي خوانم- در حاليكه شما تنها بازماندگان اسلام و يادگار مسلمانان پيشين مي باشيد- و به شما وعدة كمك و هديه هم مي دهم ولي شما از دور و بر من پراكنده شده و دربارة من دچار اختلاف مي شويد…؟» (1)
ثانياً اگر انسان بخواهد تنها با انگيزه عقلي دربارة تجربه هاي اجتماعي امام فكر كند، كاري سخت و شاق به حساب مي آيد و شكّي نيست كه اين مختصر نمي تواند اين امر مهم را بر عهده بگيرد و كاملاً آن را انجام دهد. بلكه در اين فرصت كوتاه ما فقط مي توانيم به بعضي از جاهايي كه رابطه عقل و تجربه در آن به صورت اجمال منعكس شده است پرتو مختصري بتابانيم و به سرعت متعرّض جملاتي شويم كه اين دو محور [عقل و تجربه اجتماعي] را در بر مي گيرند.
جملاتي كه در نهج البلاغه به عقل اختصاص داده شده اند داراي اين ويژگي هستند كه در يك فضاي عمومي مطرح شده اند كه چهارچوب مشخصي ندارند يعني از ساده ترين و ابتدائي ترين اصطلاحات فلسفي شروع مي شود تا به پيچيده ترين آنها مي رسد و با تركيب آن در خطاب هاي فرهنگي و توصيه تجربه هاي اجتماعي به آخرين حد خود يعني سيطرة كامل عقل بر آنها ختم مي شود. فرد در لابلاي افعال ساده و مركب و در طول حركت مستمرش به سوي نو شدن و كامل شدن يك منظومة منظم و با ارزش را بوجود مي آورد.
امام عليه السلام مي فرمايد:
«شايسته نيست كه عاقل جز به سه چيز مشغول باشد 1- به فكر ترميم معاش خود باشد 2- به ياد معاد خويش باشد 3- به دنبال لذت حلال باشد.» (2)
در اين فراز ما مثلث عقل و تجربه اجتماعي انسان را در مسير حركت او به سوي خدايش در مي يابيم. زيرا خردمند كسي است كه اولاً، براي تامين معاش خود با حركت كردن و انجام فعاليتهايي جهان واقع را تغيير مي دهد و اين همان است كه امام در كلمه «معاش» به آن اشاره فرموده اند. ثانياً، حركت او در جهان واقع براي رسيدن به معاش هدفي دارد كه به سوي «مطلق» در جريان است. آغاز اين حركت را «الله» و پايان آن را «معاد» تشكيل مي دهد. در اين مسير ارتباط بين عقل و واقعيت از يك طرف و بين عقل و خداوند متعال از جهت ديگر كاملاً آشكار مي گردد. پس عقل در حركت انسان به سوي [شناخت] خودش و واقعيت و خداوند حضور تام دارد.
در فراز ديگري امام عليه السلام به بعضي از علل قريب حوادث اجتماعي و ظواهر جامعه انساني اشاره مي كند و چنين نتيجه مي گيرد كه اگر اين علت ها وجود نداشته باشند آن نمودهاي اجتماعي هم بوجود نخواهند آمد [اشاره به اين اصل فلسفي، عدم العله عله عدم المعلول]. فرمود:
«بنياد دين و دنيا در چهار چيز است 1- عالمي كه به علم او عمل مي شود 2- جاهلي كه از آموختن خودداري نمي كند 3- بخشنده اي كه از بخشش خودداري نكند 4- فقيري كه آخرتش را به دنيا نفروشد. هنگامي كه عالم علم خود را ضايع كند جاهل هم از آموختن سرباز مي زند و وقتي كه توانگر در حد عرف نبخشد فقير آخرتش را به دنيا مي فروشد. (3)
اين فراز از بيانات امام عليه السلام رابطه عليّت بين حوادث اجتماعي را نشان مي دهد كه با فهميدن و دانستن آنها نتايج آنها هم فهميده مي شود، اگر بوجود آيند آن نتايج بوجود مي آيند و اگر نباشند آنها بوجود نمي آيند. هم چنين ممكن است نتيجة آن عكس شود، يعني نتيجه معكوس بدهد، چه سلبي باشد و چه ايجابي. بلكه از اين هم بالاتر مي رود و اهميت عقل را در حركت اجتماعي بيشتر نشان مي دهد تا به جايي مي رسد كه تاثير آن را در شكل و طبيعت يك جامعه سياسي و رهبري جامعه هم نشان مي دهد و چنين نتيجه مي گيرد كه اگر تجربه سياسي و اجتماعي بدون عقل و خرد حركت كند و بدون حكمت خردمندانه باشد به انحراف و سقوط نزديك تر مي شود.
امام عليه السلام در نامه خود به مالك اشتر مي فرمايد.
«با دانشمندان و حكيمان فراوان گفتگو و مباحثه كن كه ماية آباداني و اصلاح شهرها و برقراري نظم و قانوني است كه در گذشته نيز وجود داشت.» (4)
به طور طبيعي گفتگو كردن با دانشمندان عقل را بارور و توانا مي كند تا در طول ادراكاتش و از ميان تجربه هاي اجتماعي ديگران يك قانون و يا ابزار كلي براي تجربه هاي اجتماعي بفهمد كه از آن نتايجي بسيار بدست مي آيد.
امام عليه السلام استانداران و فرمانداران خود را از ميان كساني كه داراي علم و دانش و بصيرت و بينائي بودند انتخاب مي كرد كساني كه داراي عقل و دانش (وعي) و استحكام عقيده و نيز كساني كه مردان سياست بودند- و هنگام اعزام آنها براي انجام امور اداري ايشان را براي اين كار مهم تعليم و توجيه مي كرد. (5)
«وعي» در اينجا به معناي دركي است كه در خلال تجربه هاي اجتماعي مي جوشد و از آن در اين دوره به عنوان نشاط اجتماعي تعبير مي شود.
وعي در اينجا ارتباطات اجتماعي و توجيه آن را در بردارد و در حاليكه از نتايج نهايي حركت او در جامعه تشكيل مي شود، و قوانين و ابزارهايي را مي سازد كه روح دوران و روح ارزش را با خود دارد. و اين هر دو [عقل= درك اجتماعي و تجربه] در بوته دين با يكديگر پيوند خورده همديگر را ياري مي كنند.
رفتار تاريخي انسان و درك تجربي از ديدگاه اميرالمؤمنين عليه السلام در اتحاد با يكديگر قدم به قدم در كنار تجربه اجتماعي به پيش مي روند و از اينجاست كه در مراحل مختلف قواعد و قوانين جديدي كه در علوم تجربي جديد وجود دارد كشف مي شوند.
امام عليه السلام مي فرمايند:
تو را سفارش مي كنم به نشست و برخاست كردن با اشخاص مجرّب كه در اين حالت مي تواني گران ترين گران ها را به ارزان ترين ارزان ها بدست آوري. (6)
اگر چه لفظ عقل در اين عبارات وجود ندارد ولي به اين مطلب اشاره دارد كه عقل تجربه اجتماعي را در مراحل مختلفِ تجربه از قوه به فعل در مي آورد.
عقل و تجربه در كنار هم
گزاره مركزي در روش علماي تجربي در اطراف «تجربه» دور مي زند. به اين اعتبار كه تجربه تنها سرچشمة اساسي براي بدست آوردن هر دانش و معرفتي مي باشد. اين در حالي است كه عقل گرايان جايگاهي كاملاً متضاد با آنها انتخاب مي كنند و ارزش عقل را در تحصيل دانش از هر چيز ديگر برتر مي دانند. تا اينكه كانت (7) فيلسوف عقل گراي آلماني علم و تجربه را يكي دانست به طوري كه نمي توان يكي از آنها را از ديگري جدا كرد. دوگانگي عقل و تجربه، فكر فلسفي را براي يك دوره فترت كه دوران آن كوتاه نيست به خود مشغول كرد. تا اينكه رهيافت فكري جديدي بوجود آمد مبني بر اينكه براي هر تجربه اي «ذات» و «موضوع» معتبر است. عملي كه به مقتضاي آن، واقع كه موضوعي است در ذهن انسان انعكاس مي يابد و ذهن و واقعيت در يكديگر تاثير مي گذارند. بر اين اساس ذهني بدون تجربه وجود ندارد يعني بدون تاثيرگرفتن از جانب عالم طبيعت و عالم انساني تجربه بوجود نمي آيد. يعني بدون ذاتي كه بتواند اين تاثير و تاثر متقابل را به فكر تبديل كند و آن را براي تاثير و تغيير در عالم واقع به استخدام خود دربياورد. خارج از اين ارتباط متقابل بين انسان و جهان و همچنين بين او و جامعه انساني فرصتي براي گفتگو از تجربه و معرفت باقي نمي ماند.
اگر به فرهنگ فلسفي مراجعه نموده و «ماده عقل» را مورد مطالعه قرار دهيم در مي يابيم كه فرد را در رابطه با وجود معنا كرده و براي آن چهار مرتبه و مرحله وجودي قائل شده است.
1- عقل متعارف= عقل معمولي و عادي بين الاذهان.
2- خرد علمي= كه از آن علم تجربي حاصل مي شود.
3-خرد فني= عقلي كه فناوري و تكنولوژي جديد را بوجود آورده است.
4- خرد فلسفي= عقلي كه در مكاتب مختلف بين فيلسوفان مطرح مي شود.
هواداران روش علمي به وجود رابطه عقل با نظريه هاي علم پافشاري مي كنند، يعني براي عقل به معناي اول ارزش قائل هستند نه براي عقل به معناي ديگر.
گونه دوم همان خرد علمي مي باشد كه در آن رابطه بين عقل و تجربه مشخص مي شود و تجربه به معناي واقعي و دقيق در تمام صورت هايش با آن منطبق و هماهنگ است. به همين جهت فرهنگ فلسفي براي اين عقل علمي دو ويژگي مهم قائل شده است كه از تركيب بين آن دو، صفت سوّمي حاصل مي شود و آنها عبارتند از:
ويژگي اول: بستگي و ارتباط با رياضيات و روش استدلالي.
ويژگي دوم: بستگي و ارتباط با تجربه و روش استقرائي.
ويژگي سوم: قانوني كه از ازدواج ويژگي اول و دوم بوجود مي آيد. يعني استدلال و استقراء.
نويسندگان تاريخ معرفت علمي (علم تجربي) به اين مطلب اشاره كرده اند كه جهش به سوي عقل علمي وقتي بوجود مي آيد كه خاصيّت اوّلي با صفت دوّمي درهم ادغام مي شوند. به بيان ديگر، وقتي كه عقل تجربي مطالعه ظواهر تجربي را آغاز مي كند- فرقي نمي كند كه اين ظاهر طبيعت باشد يا انسان، فردي باشد يا اجتماعي و در هر صورت از روش استقراء و استدلال استفاده مي كند. با اين بيان براي سه عقل باقي مانده «1 و 3 و4 » محلّي از اعراب براي مطالعه تاثير متقابل عقل و عالم خارج باقي نمي ماند. [آنها صلاحيت گفتگو در اين باره را ندارند] زيرا واجد شرايط تعريف شده نيستند و پائين ترين حد ممكن را براي برابري با عقل علمي ندارند زيرا نتيجه علمي مورد نظر را بدست نمي آورند.
ويژگي اوّلي، چگونگي تحصيل تجربه را نشان مي دهد و ويژگي دوّمي، به مقدار يقين موجود در آن مي پردازد. اين مطلب دردسر جديدي را در محتواي رابطه موجود بين «ذات» و «هدف» در يك معرفت اجتماعي بوجود مي آورد و آن را در دو محور اساسي قرار مي دهد و انسان را به درك اجتماعي حال و گذشته و همچنين آينده اش موفق مي سازد. درك اجتماعي با اين توصيف كه رابطه بين «ذات» و «موضوع» را نشان مي دهد اهميّت پيدا مي كند. درك اجتماعي در اينجا مادة خام و ماية كاري است كه بوسيله آن يك «سيستم» فكري تاسيس مي شود تا با استفاده از آن، فكر به عمل تبديل شود. عقل يا درك اجتماعي اين عمل را با جمع كردن اجزاء متعدد و پراكندة تجربه و چيدن و مرتب كردن آنها در كنار يكديگر و وحدت كامل و منسجم بخشيدن به آنها انجام داده يك سيستم فكري برپا مي كند. به بيان ديگر عقل با ارجاع دادن يك حادثه يا واقعة تجربي كه در ذهن دارد با يك حادثه حاضر اجتماعي نكات مشترك موجود بين آندو را توجيه نموده و از مقايسه بين آنها نتايجي را بدست مي آورد كه به صورت خاصي با رفتار اخلاقي منطبق مي باشد.
در گفتاري از امام علي عليه السلام آمده است:
«در دگرگون شدن احوال اجتماعي (انقلاب هاي اجتماعي) گوهر مردان واقعي شناخته مي شود.» (8)
در اين عبارت امام علي عليه السلام به اهميت تجربه اجتماعي در متجلي كردن ارزشهايي كه انسان به زبان مدعي اعتقاد داشتن به آنها است و مقدار توجه و پايبندي به آنها در هنگامي كه زمانه بر عليه او مي شود و جايگاه اجتماعي آنها اشاره مي كند.
اين حالتي كه امام آن را براي ما ترسيم مي كند نوعي كنش اجتماعي را توضيح مي دهد كه از پندارهاي انتزاعي و تجريدي فلسفي بسيار دور مي باشد. زيرا اين پندارها اولاً بر بنيان هاي كاملاً فردي و خالص بنا شده اند و ثانياً احكام آن ها ناقص است و عقل حكم كلّي را بر آنها اطلاق مي كند. بنابراين، عقل از تجربه اي كه شريك اوست در بوجود آوردن درك اجتماعي در برابر حوادثي كه با آنها زندگي مي كند جدا نيست و ممكن است از مراحل ابتدائي آغاز كند و پس از رشد و نمو لازم به كمال خود برسد، تا به آنجايي كه با فهميدن شكل هاي بالاتر امور اجتماعي مهمي چون جامعه و دولت و سازمان ها و انواع مختلف حكومت و روش هاي مختلف سلطه بتواند ظواهر اجتماعي مثل زور و استبداد را خوب بفهمد و رابطة آنها را به يك سيستم ارزشي و اخلاقي برگرداند و همين طور به عقب برگردد تا آخر.
آن فضاي تجربي كه عقل در آن به حركت در مي آيد و درك اجتماعي را بوجود مي آورد در سه رابطه اساسي و مهم تجلّي پيدا مي كند:
1- ارتباط متقابل انسان با طبيعت.
2- ارتباط متقابل انسانها با يكديگر.
3- برآيند فكري و فرهنگي جامع با تمام اشكال و اقسام آن.
اين ارتباطات و هماهنگي ها به شكل منفك از هم بوجود نمي آيند بلكه عقل آنها را در محيط ذهني به صورت كلي متّحد مي نمايد. اگرچه، روش تجربه بر اساس جدايي دگرگوني هاي اجتماعي قوام پيدا مي كند و بر مبناي آن، فرضيه اجتماعي استقرار مي يابد. اينجاست كه تقابل بين عقل و تجربه به عنوان اساس حركت قوانين تاريخي – خواه ذهني و خواه عيني- آغاز مي شود. يك رابطه متقابل بطور مداوم بين تجربه و درك اجتماعي وجود دارد و بدين ترتيب تجربه هاي نو به صورت نهايي تعقل مي شوند. گفتار اميرالمؤمنين عليه السلام از وجود بعد معرفتي بين عقل و تجربه پرده برمي دارد و مَثَل ها را به آنها بر مي گرداند و از آنها استفاده مي نمايد از جمله:
«عقل همان نگه داري تجربه هاست. بهترين تجربه ها آن است كه تو را موعظه نمايند، [تو از آنها پندگيري].» (9)
بلكه امام عليه السلام از اين حدّ نيز عبور مي كند و از جهات مختلف در اين تجربة تاريخي حركت مي كند تا چهره هاي تابناك آن و ميزان استفاده از آن را كاملاً مشخص نمايد تا آنجايي كه انسان احساس كند كه حقيقتاً با آن تجربه تاريخي زندگي كرده است.
اين فراز از وصيّت او به امام حسن عليه السلام بايد مورد توجه و تامّل كامل قرار گيرد. آنجا كه مي فرمايد:
«اي پسرم، اگر چه من در ميان گذشتگان نبودم و با آنها زندگي نكردم ولي به تحقيق در رفتار و اعمال آنها نگريستم و در خبرهايي كه از آنها رسيده فكر كرد و در آثار آنها سيركردم تا آنجا كه مانند يكي از آنها شدم، بلكه گويي آنچه از آنها به من رسيده من از آغاز تا انتها با آن وقايع بوده ام. وضوح كار آنها را از مبهم و نفع آنها را از ضررش شناختم، آنها را براي خود تلخيص نموده و گل آن ها را به صورت زيبايي براي تو گذاشتم تا مجهول آنها را از تو بازگردانم و ترا به آنها آگاه كنم.» (10)
در اين فراز به شكل واضح به خلاصه نمودن تجربه ها از راه تصوير ذهني آنها اشاره شده است. زيرا بين آن حوادث و درك كننده آنها زماني طولاني فاصله افتاده است. عقل مبناي اصلي و كلي براي اين كار است زيرا توانايي آن را دارد تا صورت ذهني وقايع تاريخي را ساخته و نتايج آنها را نيز تصور نمايد. از اينجا است كه بايد نقش تجربه را در ساختن و منهدم كردن آنها بررسي كرد. تا وقتي كه تاريخ صورت ظاهر شدة بافت هاي اجتماعي در بُعد تجلّيات كامل آن در خلال محدودة زماني است امكان دارد آن حوادث مجدداً بازگردند [تاريخ تكرار شود]. انسان در تمام زمان ها و مكان ها، انسان است و در زمان و مكان خاص به صورت فردي، اجتماعي، با مصلحت ها، بستگي ها و عواطف روحي خود حركت مي كند تا ارزشهاي وي در وجدانش به صورت اصل درآمده و تعميق شود.يعني كه عقيده ها، شريعت ها، مَثَل ها و ارزش هاي اخلاقي و روحي ريشه دار شده و در وجدان او عمق پيدا مي كنند و چگونگي نگاه او را به هستي، حيات و انسان تشكيل مي دهند. اين مفاهيم در ژرفاي وجود او جايگزين شده و او قادر خواهد شد تا ضمن دخل و تصرف آنها را عميقاً تغيير دهد. از اينجاست كه آدمي قدرت پيدا مي كند تا تاريخش را تغيير داده به سمت و سوي جديدي برگرداند، البته مادامي كه گردنه ها و عقبه هاي سخت زندگي فاعليّت او را فلج نكند. از اين نقطه است كه سنت تاريخي جديد آغاز مي شود. عقل با شمارش كامل تجربه هاي گذشتة خود از تكرار مجدد آنها خبر مي دهد. اين فرآيند با شناخت علل وقوع آن حوادث كه به فراموشي سپرده شده اند ولي در حوادث آينده تكرار مي شوند صورت مي پذيرد و به همين دليل است كه جامعه شناسي خاصي با تجربه هاي عقل آغاز مي شود. اين در حالي است كه عقل مي تواند با روش تعميم نتايج جامعه شناختي نقابهاي ظاهري حوادث را كنار زده از علت هاي واقعي آنها پرده برداري كند. براي اين منظور ريشه هاي وظايف اجتماعي را تحليل نموده وجه شباهت و اختلاف آنها را از ميان تجربه هاي گوناگون مشخص مي كند. هرچند ما نمي توانيم وقايع حاضر و گذشته را كاملاً بر هم منطبق نمائيم ولي مي توانيم عنصرهاي مشابهي را پيدا كنيم كه در وقايع بعدي تكرار مي شوند. اين كار باعث مي شود كه ما يك حكم تقريبي را كه از حوادث گذشته دريافته ايم بر اينگونه حوادث اطلاق كرده و انتظار داشته باشيم كه در آينده بوقوع بپيوندند. به همين جهت است كه «درك اجتماعي» مي تواند بعد از نزديك شدن به تاريخ علت وقوع آن را بفهمد.
تاريخ جديد غالب نشانه ها و ويژگي هاي تاريخ گذشته را با خود ندارد ولي روح تاريخ گذشته را با خود دارد. حوادث، آثار و وقايع گذشته با نام هاي جديدي تكرار مي شوند، گرچه پوسته گول زننده اي بر چهره دارند. ولي مورخ مي تواند اين قشر را كنار زده به عمق آن برسد و دريابد كه يك واقعيت تاريخي به شكل جديدي اتفاق افتاده است.
همين طور ما مي توانيم نشانه هاي روشن تاريخي در درك وقايع تاريخي – اجتماعي را از ميان عناصر تجربه هاي تاريخي نهج البلاغه به دست آورده و پس از تحليل مفاهيم و استنباط نتايج جديد در زمان مناسب، آگاهي جديدي را براي عقل بشري در بُعد اجتماعي آن ارائه دهيم تا با استفاده از آن آگاهي، تغييرات مطلوب اجتماعي را تحليل و توجيه نمائيم.
پي نوشت ها :
1- نهج البلاغه، صبحي صالح/ خطبة 180.
2- نهج البلاغه، صبحي صالح، كلمة قصار 390.
3- همان، كلمة قصار 372.
4- نهج البلاغه، نامة 53، نامه به مالك اشتر نخعي.
5- شمس الدين، محمدمهدي، حركه التاريخ عند الامام علي عليه السلام، بنياد نهج البلاغه، ط56.
6- همان.
7- كانت (1804-1724)Kant. بسياري او را بزرگترين فيلسوف دوران نو مي دانند. اين فيلسوف شهير آلماني با نقّادي از عقل بشري چنين نتيجه گرفت. 1- انقلاب كپرنيكي: تاكنون مي پنداشتند كه ذهن ما خود را با جهان خارج تطبيق مي دهد ولي من مي گويم اين جهان خارج است كه خود را با ذهن ما مطابق مي كند و ساختار ذهن ما را به خود مي گيرد. 2- ذهن ما فعال است و صورت هاي متقدم حسي و عقلي خود را بر روي داده هاي تجربي اضافه مي كند پس شيء في نفسه هيچگاه- كما هو حقّه- شناخته نمي شود بلكه علوم تجربي پديداري از جهان خارج هستند. 3- چون از جهان متافيزيك هيچ داده ي حسي نداريم هيچگونه علمي از آن چه به نحو اثبات و چه به نحو انكار حاصل نمي كنيم. درباره آن بايد به گفته پيامبران ايمان بياوريم.
8- نهج البلاغه، صبح صالح، كلمه قصار 217.
9- نهج البلاغه، نامه 31.
10- همان.