زندگی نامه شهید حسین فهمیده
آغاز زندگی
لحظهها می گذشتند و نگرانی و اضطراب محمد تقی بیشتر میشد . او دائم به این سو و آن سو میرفت . با خود فکر کرد و گفت : « اگر پسر باشد، اسمش را محمدحسین میگذاریم . زمان به سختی طی میشد … ناگهان صدای فریاد کودکی چشم سیاه ، خوشمزه و سالم ، محمد تقی را سرشار از سرور و شادی کرد . خدا را شکر که سالم است … آرام محمدحسین را در آغوش گرفت و اذان و اقامه را در گوشش زمزمه کرد … آری پسرم ! خدای تو همان یکتائیست که لیاقت امانتداری تو را به ما عطا فرمود و محمد (ص) رسولی است که اسلام را برایمان به ارمغان آورد و علی (ع) شیرخدا و رهبر خداشناسان . تو را به نام فرزند فاطمه (س) میخوانیم تا از یارانش باشی ….. روزها میگذشت و محمدحسین در کوچههای قدیمی و باصفای روستای سراچه قم ، زندگی را تجربه میکرد و در سایه حرم مطهر فاطمه معصومه (س) الفبای ایمان به یکتای بیهمتا و تلاش برای رسیدن به حقیقت را میآموخت . هنگامی که برای اولین بار، پا به عرصه پرخاطره علم و دانش نهاد، معلم او که یکی از طلاب بود ، روح جسور و انگیزه انقلابی اش را کشف کرد و سعی کرد تا حسین را با اوضاع حاکم بر جامعه بیشتر آشنا کند.
چند سال بعد هنگامی که حسین همراه خانواده اش به کرج عزیمت کرد ، مبارزات مردم به اوج خود رسیده بود. شور انقلاب چنان تأثیری در او گذاشته بود که با وجود سن کم، در فعالیتهای علیه رژیم شاه شرکت میکرد و برای تهیه پیامها و اعلامیههای امام خمینی (ره) به قم رفته ، سپس آنها را در تهران و کرج پخش مینمود . در طول این مدت ، حسین سعی میکرد خانواده و اطرافیانش را با خواندن رساله امام (ره) و اعلامیههای ایشان ، از مسایل روز جامعه مطلع کند . حتی گاهی اوقات با اهل محل قرار میگذاشت که رأس ساعتی همه از خانهها بیرون بیایند و تکبیر بگویند و اگر هیچ کس هم نمیآمد ، او تک تک درها را میکوبید و تکبیر میگفت تا همه جمع شوند و بزرگی خدا را فریاد کنند و بارها و بارها به خاطر این اعمال مورد ضرب و شتم مأمورین رژیم قرار گرفت ، اما هیچ چیزی مانع جوشش این رود خروشان نمیشد و او را ناامید نمیکرد.
محمد حسین نوجوان
مرد 12 ساله ما همگام با فعالترین مبارزان ، برای نابودی طاغوت و استقرار نظام جمهوری اسلامی ایران، تلاش میکرد ؛ تا آنجا که فریادهای « مرگ بر شاه » به « درود بر خمینی » و « نه شرقی و نه غربی جمهوری اسلامی »، تبدیل شد . بعد از پیروزی انقلاب ، روح بیقرار حسین باز هم کالبد کوچکش را تاب نیاورد و همیشه در تلاش بود تا از این شکوفه بهاری که حاصل خون بسیاری از هم سن و سالانش بود، حمایت و دفاع نماید . او بهشت زهرا (س) را بسیار دوست میداشت و بیشتر اوقات به یاد دوستان شهیدش به آن جا میرفت . حسین در پاسخ به درخواست مادرش برای همراهی با او و رفتن به بهشت زهرا (س) میگفت: « بعد از من آنقدر به آنجا خواهی رفت که سیر بشوی ! »
انگار همه زندگی حسین ، انقلاب بود و بس . اما نه ، به سراغ خانوادهاش که میرویم ، میگویند : « او یار و یاورشان بوده است . اکثر اوقات مسؤولیتهای خارج از خانه حتی ثبت نام خواهرانش در مدرسه را بر عهده میگرفت و تابستانها برای کسب تجربه و کمک مالی به خانواده ، سرکار میرفت . بر قولی که میداد ، سخت پایبند بود و این را در عمل به اطرافیانش ثابت کرده بود.»
روزی که حسین برای مراسم شب هفتم ارتحال آیتالله طالقانی میخواست به بهشت زهرا برود ، مادرش گفت : « پسرم زود به منزل بیا . آن جا شلوغ است ، نگرانت میشویم . » و او پاسخ داد : « چشم ؛ هر موقع تلویزیون بهشت زهرا را نشان داد ، من میآیم.» شب شد ، اما او نیامد . تلویزیون مراسم را نشان میداد که صحنهای قلب نگران مادر را لرزاند . … او دید پسربچهای را که کتانیهایش مثل کتانیهای حسین است ، بر روی دست میبرند . اشک در چشمانش حلقه زد و گفت : « نکند پسرم حالش به هم خورده باشد !؟ » اما خانواده ، این حدس مادر را به حساب نگرانی او گذاشتند و دلداریش دادند. ساعتی بعد حسین بارنگی پریده و چهرهای خسته به خانه آمد . نگاهی به صورت گرفته و خسته مادرش انداخت و گفت : « ببخشید دیر کردم …، میان جمعیت حالم بد شد. وقتی بهتر شدم ، سریع خودم را به منزل رساندم تا شما ناراحت نشوید . سپس در جواب نگاه متعحب مادر پاسخ داد : « آخر من قول داده بودم که زود بیایم خانه .»
انقلابی 12 ساله
چند روزی بود که محله خلوت شده بود . انگار هیچ کس در آنجا زندگی نمیکرد . همه مطمئن بودند برای حسین اتفاقی افتاده که شور و هیجان کوچهها اینچنین از بین رفته است . آری حسین گم شده بود و پانزده روز از رفتنش میگذشت . غیبت دو ، سه روزه اش دیگر برای همه عادی شده بود ؛ اما 15 روز … مگر یک بچه 13-12 ساله این همه مدت را کجا میتوانست باشد ؟! حتی عکسش را هم در تلویزیون به عنوان « گمشده » نشان دادند . اما … یک روز چهار پاسدار با لباسهای کردی سوار بر پیکانی وارد محله شدند ؛ اضطراب کوچه را فرا گرفت و همه در انتظار بودند که بدانند اینها چهکار دارند . ناگهان پسرکی از بینشان بیرون پرید و خود را به منزل آقای فهمیده رساند . بلکه او حسین بوده که این مدت را برای مبارزه با منافقین در کردستان به سر برده بود .
داشتن معرف
مسجد جامع ، پایگاه کلیه فعالیتهای دفاعی خرمشهر بود . روزهای آغازین جنگ هم که نظم و نظام خاصی نداشت و رزمندگان از امکانات سلاحی خوبی برخوردار نبودند . وقتی حسین برای گرفتن اسلحه نزد مسئول تسلیحات رفت ، به او گفتند : « باید یک معرّف داشته باشی . » اصرار او برای گرفتن اسلحه بیحاصل بود . پس تصمیم گرفت خودش ، اقدام به تهیه سلاح نماید . با سر نیزهای که پیدا کرد به شکار عراقیها رفت و در کمال ناباوری دو عراقی را خلع سلاح نموده ، به مسجد آورد : « این دو اسیر عراقی از آنِ شما ، اما یکی از اسلحهها برای من باشد !!! »
ماجرای حماسه
اما آن روز نیروهای عراقی با جسارت بیشتری وارد عملیات شده بودند . این طرف ، نه نیرو به تعداد کافی بود و نه تجهیزات لازم در اختیار بود . حسین به این سو و آن سو میدوید تا فرمانده را پیدا کند … تانکها که امان رزمندگان را بریده بودند تا لحظاتی پیش ، از دور شلیک میکردند اما حالا یکی از آنها از خاکریز عبور کرده ، به سمت خودی میآمد.
آنان که مجروح شده بودند با دلسوزی به عشق و هیجان حسین که چون گنجشکی به هر سو میدوید ، نگاه میکردند . او از پشت خاکریز به جایی که صدای غرش مهیب تانکها در آسمان میپیچید ، نگاه کرد . اگر تانکها رد میشدند ، همه را به شهادت میرساندند . … به یاد بچههایی افتاد که در سنگرها بودند ، به یاد پیرمرد مهربانی که به تنهایی چندین تانک را شکار کرده بود ، به یاد … اما چه میتوانست بکند؟ اگر او آر پی جی زن خوبی بود … اگر توپی داشت که میتوانست شلیک کند … اگر … گرد و غبار از زیر شنی تانک بیرون میپاشید . آسمان پر از دود و غبار و صدا بود . حسین به یاد حرفهای امام درباره جهاد و شهادت افتاد و دستش ، نارنجکهایی را که به کمر بسته بود، لمس کرد . همین یکی میتوانست تانک را متوقف کند . بارها دیده بود که یک نارنجک کوچک ، کار یک تانک بزرگ را ساخته … اما … آیا میتوانست آن را به جای حساس تانک بزند ؟ … اگر نمی خورد چه؟ …
بیش از این فرصت فکر کردن نداشت . تانک اول درست جلوی خاکریز بود و بقیه به دنبالش میآمدند . نگاهی به آسمان انداخت و مرغ دلش پرواز کرد . برخاست و تصمیم خود را گرفت . ضامن نارنجک را کشید و درچشم به هم زدنی ، به سوی تانک حرکت کرد ! غرش تانک را با فریادهای الله اکبرش پاسخ داد و …
لحظهای بعد ، دود و صدای مهیب تمام دشت را پر کرد … غریو الله اکبر بچهها از گوشه و کنار به گوش رسید … . حسین چون ققنوس سبکبال در آتش به سوی آن چه در تمام عمر کوتاهش آرزو میکرد ، اوج گرفت . تانکهای عراقی به گمان اینکه به تله افتادند ، با چرخشی ناگهانی ، فرار را بر قرار ترجیح دادند و سریعتر از آن چه میآمدند ، بازگشتند .
و اکنون ما
خبر این حماسه شگرف از صدا و سیما پخش شد . همه شنیدند . امام (ره) هم شنیدند و آن پیام جاودانه را برای امت مسلمان بیان فرمودند : « … رهبر ما آن طفل سیزده ساله ایست که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم ما بزرگتر است ، خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم کرد و خود نیز شربت شهادت نوشید . » و… در آن سوی مرزها جوان 19 ساله لبنانی « علیمنیفاشمر » که برای نجات جان هموطنانش ، در عملیات شهادتطلبانهای ، نظامیان صهیونیست را از بین برده ، خود نیز به فیض عظمای شهادت نایل آمده بود ، چنین میگوید : سلام مرا به بچهها و بسیجیان ایران برسانید و بگویید پسر من این گونه شهادت طلبی را از حسین فهمیده شما یاد گرفته است و ما مدیون شما هستیم .
حسین رفت ، علی رفت ، بهنام رفت ، … ما ماندیم و راهی که آنها به رویمان گشودند . جاده ای که مسیر مقدم یار است و فقط خدا میداند ما چه قدر از آخرین خاکریزی که باید فتح گردد ، تا موعود بیاید ، دوریم .
پروردگارا دست در دست هم مینهیم و پیمان میبندیم که تا ظهور نور ، دمی از پای ننشینیم و لحظهای چشمانمان از درگاه امیدت فرو نیفتد.
یک نوجوان در جبهه های جنگ