ولادت و حسب و نسب
بنا بوشته مورخين ولادت على عليه السلام در روز جمعه 13 رجب در سال سىام عام الفيل بطرز عجيب و بيسابقهاى در درون كعبه يعنى خانه خدا بوقوع پيوست، محقق دانشمند حجة الاسلام نير گويد:
اى آنكه حريم كعبه كاشانه تست بطحا صدف گوهر يكدانه تست
گر مولد تو بكعبه آمد چه عجب اى نجل خليل خانه خود خانه تست
پدر آنحضرت ابو طالب فرزند عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف و مادرش هم فاطمه دختر اسد بن هاشم بود بنا بر اين على عليه السلام از هر دو طرف هاشمى نسب است اما ولادت اين كودك مانند ولادت ساير كودكان بسادگى و بطور عادى نبود بلكه با تحولات عجيب و معنوى توأم بوده است مادر اين طفل خدا پرست بوده و با دين حنيف ابراهيم زندگى ميكرد و پيوسته بدرگاه خدا مناجات كرده و تقاضا مينمود كه وضع اين حمل را بر او آسان گرداند زيرا تا باين كودك حامل بود خود را مستغرق در نور الهى ميديد و گوئى از ملكوت اعلى بوى الهام شده بود كه اين طفل با ساير مواليد فرق بسيار دارد.
شيخ صدوق و فتال نيشابورى از يزيد بن قعنب روايت كردهاند كه گفت من با عباس بن عبد المطلب و گروهى از عبد العزى در كنار خانه خدا نشسته بوديم كه فاطمه بنت اسد مادر امير المؤمنين در حاليكه نه ماه باو آبستن بود و درد مخاض داشت آمد و گفت خدايا من بتو و بدانچه از رسولان و كتابها از جانب تو آمدهاند ايمان دارم و سخن جدم ابراهيم خليل را تصديق ميكنم و اوست كه اين بيت عتيق را بنا نهاده است بحق آنكه اين خانه را ساخته و بحق مولودى كه در شكم من است ولادت او را بر من آسان گردان ، يزيد بن قعنب گويد ما بچشم خودديديم كه خانه كعبه از پشت(مستجار) شكافت و فاطمه بدرون خانه رفت و از چشم ما پنهان گرديد و ديوار بهم بر آمد چون خواستيم قفل درب خانه را باز كنيم گشوده نشد لذا دانستيم كه اين كار از امر خداى عز و جل است و فاطمه پس از چهار روز بيرون آمد و در حاليكه امير المؤمنين عليه السلام را در روى دست داشت گفت من بر همه زنهاى گذشته برترى دارم زيرا آسيه خدا را به پنهانى پرستيد در آنجا كه پرستش خدا جز از روى ناچارى خوب نبود و مريم دختر عمران نخل خشك را بدست خود جنبانيد تا از خرماى تازه چيد و خورد(و هنگاميكه در بيت المقدس او را درد مخاض گرفت ندا رسيد كه از اينجا بيرون شو اينجا عبادتگاه است و زايشگاه نيست) و من داخل خانه خدا شدم و از ميوههاى بهشتى و بار و برگ آنها خوردم و چون خواستم بيرون آيم هاتفى ندا كرد اى فاطمه نام او را على بگذار كه او على است و خداوند على الاعلى فرمايد من نام او را از نام خود گرفتم و بادب خود تأديبش كردم و او را بغامض علم خود آگاه گردانيدم و اوست كه بتها را از خانه من ميشكند و اوست كه در بام خانهام اذان گويد و مرا تقديس و تمجيد نمايد خوشا بر كسيكه او را دوست دارد و فرمانش برد و واى بر كسى كه او را دشمن دارد و نافرمانيش كند.
و چنين افتخار منحصر بفردى كه براى على عليه السلام در اثر ولادت در اندرون كعبه حاصل شده است بر احدى از عموم افراد بشر چه در گذشته و چه در آينده بدست نيامده است و اين سخن حقيقتى است كه اهل سنت نيز بدان اقرار و اعتراف دارند چنانكه ابن صباغ مالكى در فصول المهمه گويد:
و لم يولد فى البيت الحرام قبله احد سواه و هى فضيلة خصه الله تعالى بها اجلالا له و اعلاء لمرتبته و اظهارا لتكرمته.
يعنى پيش از آنحضرت احدى در خانه كعبه ولادت نيافت مگر خود او واين فضيلتى است كه خداى تعالى به على عليه السلام اختصاص داده تا مردم مرتبه بلند او را بشناسند و از او تجليل و تكريم نمايند.
در جلد نهم بحار در مورد وجه تسميه آنحضرت بعلى چنين نوشته شده است كه چون ابوطالب طفل را از مادرش گرفت بسينه خود چسباند و دست فاطمه را گرفته و بسوى ابطح آمد و به پيشگاه خداوند تعالى چنين مناجات نمود.
يا رب هذا الغسق الدجى و القمر المبتلج المضىء
بين لنا من حكمك المقضى ماذا ترى فى اسم ذا الصبى
هاتفى ندا كرد:
خصصتما بالولد الزكى و الطاهر المنتجب الرضى
فاسمه من شامخ على على اشتق من العلى
علماى بزرگ اهل سنت نيز در كتب خود بهمين مطلب اشاره كردهاند و محمد بن يوسف گنجى شافعى با تغيير چند لفظ و كلمه در كفاية الطالب چنين مينويسد كه در پاسخ تقاضاى ابوطالب ندائى برخاست و اين دو بيت را گفت.
يا اهل بيت المصطفى النبى خصصتم بالولد الزكى
ان اسمه من شامخ العلى على اشتق من العلى
و در بعضى روايات آمده است كه فاطمه بنت اسد پس از وضع حمل(پيش از اينكه بوسيله نداى غيبى نام او على گذاشته شود) نام كودك را حيدر نهاد و هنگاميكه او را قنداق كرده بدست شوهر خود ميداد گفت خذه فانه حيدرة و بهمين جهت آنحضرت در غزوه خيبر بمرحب پهلوان معروف يهود فرمود:
انا الذى سمتنى امى حيدرة ضرغام اجام و ليث قسورة
و چون نام آنحضرت على گذاشته شد نام حيدر جزو ساير القاب بر او اطلاق گرديد و از القاب مشهورش حيدر و اسد الله و مرتضى و امير المؤمنين و اخو رسول الله بوده و كنيه آنجناب ابو الحسن و ابوتراب است.
همچنين خدا پرستى و اسلام آوردن فاطمه و ابوطالب نيز از روايات گذشته معلوم ميشود كه آنها در جاهليت موحد بوده و براى تعيين نام فرزند خود بدرگاه خدا استغاثه نمودهاند،فاطمه بنت اسد براى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بمنزله مادر بوده و از اولين گروهى است كه به آنحضرت ايمان آورد و بمدينه مهاجرت نمود و هنگام وفاتش نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم پيراهن خود را براى كفن او اختصاص داد و بجنازهاش نماز خواند و خود در قبر او قرار گرفت تا وى از فشار قبر آسوده گردد و او را تلقين فرمود و دعا نمود.
و ابوطالب هم موحد بوده و پس از بعثت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بدو ايمان آورده و چون شيخ و رئيس قريش بود لذا ايمان خود را مصلحة مخفى مينمود،در امالى صدوق است مردى بابن عباس گفت اى عمو زاده رسولخدا مرا آگاه گردان كه آيا ابوطالب مسلمان بود؟گفت چگونه مسلمان نبود در حاليكه ميگفت:
و قد علموا ان ابننا لا مكذب لدينا و لا يعبأ بقول الا باطل
يعنى مشركين مكه دانستند كه فرزند ما(محمد صلى الله عليه و آله و سلم) نزد ما مورد تكذيب نيست و بسخنان بيهوده اعتناء نميكند مثل ابوطالب مثل اصحاب كهف است كه ايمان خود را در دل مخفى نگهميداشتند و ظاهرا مشرك بودند و خداوند دو ثواب بآنها داد،حضرت صادق عليه السلام هم فرمود مثلابوطالب مثل اصحاب كهف است كه در دل ايمان داشتند و ظاهرا مشرك بودند و خداوند دو پاداش (يكى براى ايمان و يكى براى تقيه) بآنها داد.
اشعار زيادى از ابوطالب در مدح پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مانده است كه اسلام وى از مضمون آنها كاملا روشن و هويداست چنانكه به آنحضرت خطاب نموده و گويد:
و دعوتنى و علمت انك ناصحى و لقد صدقت و كنت قبل امينا
و ذكرت دينا لا محالة انه من خير اديان البرية دينا
بحضرت صادق عرض كردند كه(اهل سنت) گمان كنند كه ابوطالب كافر بوده است فرمود دروغ گويند چگونه كافر بود در حاليكه ميگفت:
ألم تعلموا انا وجدنا محمدا نبيا كموسى خط فى اول الكتب
شيخ سليمان بلخى صاحب كتاب ينابيع المودة درباره ابوطالب گويد:
و حامى النبى و معينه و محبه اشد حبا و كفيله و مربيه و المقر بنبوته و المعترف برسالته و المنشد فى مناقبه ابياتا كثيرة و شيخ قريش ابوطالب.
يعنى ابوطالب كه رئيس و بزرگ قريش بود حامى و كمك پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بود و او را بسيار دوست داشت و كفيل معيشت و مربى آنحضرت بود و بنبوتش اقرار و برسالتش اعتراف داشت و در مناقب او اشعار زيادى سروده است.(درباره اثبات ايمان ابوطالب مطالب زيادى در كتب دينىنوشته شده و كتابهاى مستقلى نيز مانند كتاب ابوطالب مؤمن قريش برشته تأليف در آمده است) .
بارى ولادت على عليه السلام در اندرون كعبه مفاخر بنى هاشم را جلوه تازهاى بخشيد و شعراى عرب و عجم در اينمورد اشعار زيادى سرودهاند كه در خاتمه اين فصل بچند بيت از سيد حميرى ذيلا اشاره ميگردد.
ولدته فى حرم الاله امه و البيت حيث فنائه و المسجد
بيضاء طاهرة الثياب كريمة طابت و طاب وليدها و المولد
فى ليلة غابت نحوس نجومها و بدت مع القمر المنير الاسعد
ما لف فى خرق القوابل مثله الا ابن امنة النبى محمد
مادرش او را در حرم خدا زائيد در حاليكه بيت و مسجد الحرام آستانه او بود.
آن مادر نورانى كه لباسهاى پاكيزه ببر داشت و خود پاكيزه بود و مولود او و محل ولادت نيز پاكيزه بود.
در شبى كه ستارههاى منحوسش ناپيدا بوده و سعيدترين ستاره بهمراه ماه پديد آمده بود .
قابلههاى(دنيا) هيچ مولودى را مانند او لباس نپوشايندهاند(يعنى هرگز مولودى مانند او بدنيا نيامده) بجز پسر آمنه محمد پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم.
تربيت اوليه آن حضرت
و قد علمتم موضعى من رسول الله (ص) بالقرابة القريبة و المنزلة الخصيصة،و ضعنى فى حجره و انا وليد،يضمنى الى صدره و يكنفنى فى فراشه…
(نهج البلاغه ـخطبه قاصعه)
ابوطالب پدر على عليه السلام در ميان قريش بسيار بزرگ و محترم بود،او در تربيت فرزندان خود دقت وافى نموده و آنها را با تقوى و با فضيلت بار ميآورد و از كودكى فنون سوارى و كشتى و تير اندازى را برسم عرب بآنها تعليم ميداد.
چون پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در كودكى از داشتن پدر محروم شده بود لذا آنجناب تحت كفالت جد خود عبدالمطلب قرار گرفته بود و پس از فوت عبدالمطلب فرزندش ابوطالب برادر زاده خود را در دامن پر عطوفت خود بزرگ نمود.
فاطمه بنت اسد مادر على عليه السلام و زوجه ابوطالب نيز براى نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مانند مادرى مهربان دلسوزى كامل داشت بطوريكه در هنگام فوت فاطمه رسول اكرم صلى الله عليه و آله نيز مانند على عليه السلام بسيار متأثر و متألم بود و شخصا بر جنازه او نماز گزارد و پيراهن خود را بر وى پوشانيد.
چون نبى گرامى در خانه عموى خود ابوطالب بزرگ شد بپاس احترام و بمنظور تشكر و قدردانى از فداكاريهاى عموى خود در صدد بود كه بنحوى ازانحاء و بنا بوظيفه حقشناسى كمك و مساعدتى بعموى مهربان خود نموده باشد.
اتفاقا در آنموقع كه على عليه السلام وارد ششمين سال زندگانى خود شده بود قحطى عظيمى در مكه پديدار شد و چون ابوطالب مرد عيالمند بوده و اداره هزينه يك خانواده پر جمعيت در سال قحطى خالى از اشكال نبود لذا پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم على عليه السلام را كه دوران رضاع و كودكى را گذرانيده و در سن شش سالگى بود جهت تكفل معاش از پدرش ابوطالب گرفته و بدين بهانه او را تحت تربيت و قيمومت خود قرار داد و بهمان ترتيب كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در پناه عم خود ابوطالب و زوجه وى فاطمه زندگى ميكرد پيغمبر و زوجهاش خديجه نيز براى على عليه السلام بمنزله پدر و مادر مهربانى بودند.
ابن صباغ در فصول المهمه و مرحوم مجلسى در بحار الانوار مىنويسند كه سالى در مكه قحطى شد و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بعم خود عباس بن عبد المطلب كه توانگر و مالدار بود فرمود كه برادرت ابوطالب عيالمند است و پريشانحال و قوم و خويش براى كمك و مساعدت از همه سزاوارتر است بيا بنزد او برويم و بارى از دوش او برداريم و هر يك از ما يكى از پسران او را براى تأمين معاشش بخانه خود ببريم و امور زندگى را بر ابوطالب سهل و آسان گردانيم،عباس گفت بلى بخدا اين فضل كريم وصله رحم است پس ابوطالب را ملاقات كردند و او را از تصميم خود آگاه ساختند ابوطالب گفت طالب و عقيل را (در روايت ديگر گفت عقيل را) براى من بگذاريد و هر چه ميخواهيد بكنيد،عباس جعفر را برد و حمزه طالب را و نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز على عليه السلام را بهمراه خود برد.
نكتهاى كه تذكر آن در اينجا لازم است اينست كه على عليه السلام در ميان اولاد ابوطالب با سايرين قابل قياس نبوده است هنگاميكه پيغمبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را از نزد پدرش بخانه خود برد علاوه بر عنوان قرابت و موضوعتكفل،يك جاذبه قوى و شديدى بين آندو برقرار بود كه گوئى ذرهاى بود بخورشيد پيوست و يا قطرهاى بود كه در دريا محو گرديد و باين حسن انتخابى كه رسول گرامى بعمل آورده بود ميل وافر و كمال اشتياق را داشت زيرا.
على را قدر پيغمبر شناسد بلى قدر گهر زرگر شناسد
البته مربى و معلمى مانند پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم كه آيه علمه شديد القوى (2) در شأن او نازل شده و خود در مكتب ربوبى (چنانكه فرمايد ادبنى ربى فاحسن تأديبى) تأديب و تربيت شده است شاگرد و متعلمى هم چون على لازم دارد.
على عليه السلام از كودكى سر گرم عواطف محمدى بوده و يك الفت و علاقه بى نظيرى به پيغمبر داشت كه رشته محكم آن بهيچوجه قابل گسيختن نبود.
على عليه السلام سايه صفت دنبال پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم ميرفت و تحت تربيت و تأديب مستقيم آنحضرت قرار ميگرفت و در تمام شئون پيرو عقايد و عادات او بود بطوريكه در اندك مدتى تمام حركات و سكنات و اخلاق و عادات او را فرا گرفت.
دوره زندگانى آدمى بچند مرحله تقسيم ميشود و انسان در هر مرحله باقتضاى سن خود اعمالى را انجام ميدهد،دوران طفوليت با اشتغال باعمال و حركات خاصى ملازمه دارد ولى على عليه السلام بر خلاف عموم اطفال هرگز دنبال بازيهاى كودكانه نرفته و از چنين اعمالى احتراز ميجست بلكه از همان كودكى در فكر عظمت بود و رفتار و كردارش از ابتداى طفوليت نمايشگر يك تكامل معنوى و نمونه يك عظمت خدائى بود.
على عليه السلام تا سن هشت سالگى تحت كفالت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بود و آنگاه به منزل پدرش مراجعت نمود ولى اين بازگشت او را از مصاحبت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مانع نشده و بلكه يك صورت تشريفاتى ظاهرى داشت و اكثر اوقات على عليه السلام در خدمت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلمسپرى ميشد آنحضرت نيز مهربانيها و محبتهاى ابوطالب را كه در زواياى قلبش انباشته بود در دل على منعكس ميساخت و فضائل اخلاقى و ملكات نفسانى خود را سرمشق تربيت او قرار ميداد و بدين ترتيب دوران كودكى و ايام طفوليت على عليه السلام تا سن ده سالگى (بعثت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم) در پناه و حمايت آنحضرت برگزار گرديد و همين تعليم و تربيت مقدماتى موجب شد كه على عليه السلام پيش از همه دعوت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را پذيرفت و تا پايان عمر آماده جانبازى و فداكارى در راه حق و حقيقت گرديد.
رحلت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم پس از مراجعت از حجة الوداع بمدينه لشگرى بفرماندهى اسامة بن زيد تجهيز كرد و دستور داد كه براى جنگ با دشمنان دين بسوى شام حركت كنند و چون بر حضرتش معلوم شده بود كه بزودى رخت از اين جهان بر بسته و بملاقات پروردگار خويش خواهد شتافت براى اينكه پس از رحلت وى در امر خلافت و جانشينى على عليه السلام كه آنرا در غدير خم باطلاع مسلمين رسانيده بود از ناحيه بعضىها مخالفت و كار شكنى نشود دستور فرمود گروهى از مهاجر و انصار از جمله ابوبكر و عمر و ابو عبيده نيز با لشگر اسامه بسوى شام بروند تا در موقع رحلت آنحضرت در مدينه حضور نداشته باشند ولى بطوريكه مورخين نوشتهاند آنها از اين دستور تخلف ورزيده و بلشگر اسامه نپيوستند.
در همان روزها آنحضرت بيمار شد و ابتداء در منزل ام السلمه و بعد هم در منزل عايشه بسترى گرديد و مسلمين بعيادت او ميرفتند و رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز آنها را نصيحت ميفرمود و مخصوصا درباره عترت و خاندان خويش بآنان توصيه مينمود.
در يكى از روزها كه با حال بيمارى براى اداى نماز بمسجد رفته بود چشمش بابوبكر و عمر افتاد و از آنها توضيح خواست كه چرا با اسامه نرفتيد؟ابوبكر گفتمن در لشگر اسامه بودم برگشتم كه از حال شما باخبر شوم!عمر نيز گفت من براى اين نرفتم كه دوست نداشتم حال شما را از سوارانى كه از مدينه بيرون ميآيند بپرسم خواستم خود از نزديك نگران حال شما باشم !پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود بلشگر اسامه بپيونديد و فرمايش خود را سه مرتبه تكرار كرد (ولى آنها نرفتند) (1) .
بيمارى حضرت روز بروز سختتر ميشد و مسلمين نيز از وضع حال او نگران بودند روزى كه جمعى از صحابه در خدمتش بودند فرمود دوات و كاغذى براى من بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از من هرگز گمراه نشويد عمر گفت اين مرد هذيان ميگويد و بحال خود نيست كتاب خدا براى ما كافى است!!آنگاه هياهوى حضار بلند شد و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود برخيزيد و از پيش من بيرون رويد و سزاوار نيست كه در حضور من جدال كنيد (2) .
مسلما عمر ميدانست كه آنحضرت در تأييد جريان غدير خم مجددا در مورد خلافت على عليه السلام ميخواهد مطلبى بنويسد بدينجهت از آوردن دوات و كاغذ ممانعت نمود زيرا در حديثى كه از ابن عباس نقل شده خود باين امر اعتراف نموده و ميگويد من فهميدم كه پيغمبر ميخواهد خلافت على را تسجيل كند اما براى رعايت مصلحت بهم زدم (3) .
در آنحال بايد از عمر مىپرسيدند كه اولا چگونه به پيغمبر نسبت هذيان ميدهى در صورتيكه آنحضرت با عصمت الهى مصون بوده و هر چه گويد من جانب الله است چنانكه خداوند در قرآن كريم فرمايد:و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى ثانيا تو از كجا مصلحت مردم را بهتر از پيغمبر دانستى كه مانع آوردن كاغذ و دوات شدى؟و از همين سخن عمر ميتوان نتيجه گرفت كه او معرفت صحيح و درستى بمقام قدس و معنوى پيغمبر نداشته و با دستور وى مخالفت ميورزيده است چنانكه قطبالدين شافعى شيرازى كه از اكابر علماى اهل سنت است در كتاب كشف الغيوب گويد اين امر مسلم است كه راه را بى راهنما نتوان پيمود و تعجب مينمائيم از كلام خليفه عمر رضى الله عنه كه گفته چون قرآن در ميان ما هست براهنما احتياجى نيست اين كلام مانند كلام آنكس ماند كه گويد چون كتب طب در دست هست احتياجى بطبيب نميباشد بديهى است كه اين حرف غير قابل قبول و خطاى محض است چه آنكه هر كس از كتب طبيه نتواند سر در آورد و قطعا بايد رجوع نمايد بطبيبى كه عالم بآن علم است.
همين قسم است قرآن كريم كه هر كس نتواند بفكر خود از آن بهره بردارى كند ناچار بايد رجوع نمايد بآن كسانيكه عالم بعلم قرآناند،چنانكه خداى تعالى در قرآن (سوره بقره آيه 83) ميفرمايد:
ولو ردوه الى الرسول و الى اولى الامر منهم لعلمه الذين يستنبطونه منهم.و كتاب حقيقى سينه اهل علم است چنانكه خداوند در آيه 48 سوره عنكبوت فرمايد:بل هو آيات بينات فى صدور الذين اوتوا العلم بهمين جهت حضرت على كرم الله وجهه فرمود:انا كتاب الله الناطق و هذا هو الصامت يعنى من كتاب ناطق خدا هستم و اين قرآن كتاب صامت است (4) .
بارى مرض پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم شدت يافت و در اواخر ماه صفر سال 11 هجرى و بقولى در 12 ربيعالاول همان سال پس از يك عمر مجاهدت در سن 63 سالگى بدار بقاء ارتحال فرمود،على عليه السلام بهمراهى عباس و تنى چند از بنىهاشم جسد آنحضرت را غسل داده و پس از تكفين در همان محلى كه رحلت فرموده بود مدفون ساختند.
غوغاى سقيفه
فان كنت بالشورى ملكت امورهم فكيف بهذا و المشيرون غيب و ان كنت بالقربى حججت خصيمهم فغيرك اولى بالنبى و اقرب.
در حينى كه على عليه السلام و چند تن از بنىهاشم مشغول غسل و دفن جسد مطهر پيغمبر بودند تنى چند از مسلمين انصار و مهاجر در يكى از محلههاى مدينه در سايبان باغى كه متعلق بخانواده بنى ساعده بود اجتماع كردند،شايد اين محل كه از آنروز مسير تاريخ جامعه مسلمين را عوض نمود تا آن موقع چندان اهميتى نداشته است.
ثابت بن قيس كه از خطباى انصار بود سعد بن عباده و چند نفر از اشراف دو قبيله اوس و خزرج را برداشته و باتفاق آنها رو بسوى سقيفه بنى ساعده نهاد و در آنجا ميان دو طائفه مزبور در موضوع انتخاب خليفه اختلاف افتاد و اين اختلاف بنفع مهاجرين تمام گرديد.
از طرف ديگر يكى از مهاجرين اجتماع انصار را بعمر خبر داد و عمر هم فورا خود را بابوبكر رسانيد و او را از اين موضوع آگاه نمود،ابوبكر نيز چند نفر را پيش ابو عبيده فرستاد تا او را نيز از اين جريان باخبر سازند و بالاخره اين سه تن با عده ديگرى از مهاجرين به سقيفه شتافته و در حاليكه گروه انصار سعد بنعباده را برسم جاهليت مىستودند بر آنها وارد شدند. (1)
خوبست جريان اجتماع سقيفه را كه دستاويز اصلى اهل سنت است شرح و توضيح دهيم تا باصل مطلب برسيم.
از رجال مشهور و سرشناس كه در اين اجتماع حضور داشتند ميتوان اشخاص زير را نامبرد.
ابوبكر،عمر،ابو عبيده،عبد الرحمن بن عوف،سعد بن عباده،ثابت بن قيس،عثمان بن عفان،حارث بن هشام،حسان بن ثابت،بشر بن سعد،حباب بن منذر،مغيرة بن شعبه،اسيد بن خضير.پس از حضور اين عده ثابت بن قيس بپا خاست و گروه مهاجرين را مخاطب ساخته و گفت:
اكنون پيغمبر ما كه بهترين پيغمبران و رحمت خدا بود از ميان ما رفته است و البته براى ماست كه خليفهاى براى خود انتخاب كنيم و اين خليفه هم بايد از انصار باشد زيرا انصار از جهت خدمتگزارى پيغمبر صلى الله عليه و آله مقدم بر مهاجرين ميباشند چنانكه آنحضرت ابتداء در مكه بوده و شما مهاجرين با اينكه معجزات و كرامات او را ديديد در صدد ايذاء و آزار او بر آمديد تا آن بزرگوار مجبور گرديد كه مهاجرت نمايد و به محض ورود بمدينه،ما گروه انصار از او حمايت نموده و مقدمش را گرامى شمرديم و در اينكه شهر و خانه خودمان را در اختيار مهاجرين گذاشتيم قرآن مجيد ناطق ميباشد،اگر شما در مقابل اين استدلال ما حجتى داريد باز گوئيد و الا بر اين فضائل و فداكارىهاى ما سر فرود آوريد و حاضر نشويد كه رشته اتحاد و وحدت ما گسيخته شود.
عمر كه از شنيدن اين سخنان سخت بر آشفته بود بپا خاست تا جواب او را بدهد ولى ابوبكر مانع شد و خود بجوابگوئى خطيب انصار پرداخت و چنين گفت:
اى پسر قيس خدا ترا رحمت كند هر چه كه گفتى عين حقيقت است و ما نيز اظهارات شما را قبول داريم ولى اندكى نيز بر فضائل مهاجرين گوش داريد و سخنانى را كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره ما گفته است بياد آريد،اگر شما ما را پناه داديد ما نيز بخاطر پيغمبر و دين خدا از خانه و زندگى خود دست كشيده و بشهرشما مهاجرت نموديم،خداوند در كتاب خود ما را سر بلند ساخته و اين آيه هم درباره ما نازل شده است:
للفقراء المهاجرين الذين اخرجوا من ديارهم و اموالهم يبتغون فضلا من الله و رضوانا و ينصرون الله و رسوله اولئك هم الصادقون.
يعنى اين مسكينان مهاجر كه از مكان و مال خود بخاطر بدست آوردن فضل و رضاى خدا اخراج شده و خدا و رسولش را كمك كردند ايشان راستگويانند،بنابر اين خداوند نيز چنين مقدر فرموده است كه شما هم تابع ما باشيد و گذشته از اين عرب هم بغير از قريش بكس ديگرى گردن نمىنهد و خود پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز همه را باطاعت قريش امر كرده و فرموده است :الائمة من قريش (2) و من در حاليكه شما را باطاعت از قريش دعوت ميكنم مقصود و غرضى ندارم و خلافت را براى خود نمىخواهم بلكه بمصلحت كلى مسلمين صحبت ميكنم و اينك عمرو ابوعبيدة حاضرند و شما با يكى از اين دو تن بيعت كنيد.
ثابت بن قيس چون اين سخنان بشنيد براى بار دوم مهاجرين را مخاطب ساخته و گفت:آيا با نظر ابوبكر درباره بيعت بآن دو نفر (عمرو ابو عبيده) موافقيد يا فقط خود ابوبكر را براى خلافت انتخاب ميكنيد؟
مهاجرين يكصدا گفتند هر چه ابوبكر صديق بگويد و هر نظرى داشته باشد ما قبول داريم.
ثابت بن قيس از اين گفتار آنان استفاده كرده و گفت:شما ميگوئيد پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم ابوبكر را براى مسلمين خليفه كرده و او را در روزهاى بيمارى خود جهت اداى نماز بمسجد فرستاده است در اينصورت ابوبكر بچه مجوز شرعى سر از دستور پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم پيچيده و مسند خلافت را بعمرو ابو عبيده واگذار ميكند؟و اگر پيغمبر خليفهاى تعيين نكرده است چرا نسبت دروغ بدانحضرت روا ميداريد؟ثابت بن قيس با اين چند كلمه پاسخ دندان شكنى بابوبكر داد و زير بار حرف مهاجرين نرفت و انصار نيز از سخنان او بيش از بيش بهيجان آمده و در مورد عقيده خود اصرار و پافشارى كردند.
در اينحال حباب بن منذر كه از طايفه انصار بود بپا خاست و گفت:خدمات انصار براى همه روشن است و احتياج بتوصيف و توضيح ندارد و اگر مهاجرين ما را قبول ندارند ما نيز پيروى از آنان نكنيم در اينصورت منا امير و منكم امير (اميرى از ما و اميرى از شما باشد) سعد بن عباده (رئيس طايفه خزرج) بانگ زد كه وجود دو امير در يك دين و يك حكومت نا معقول و بى منطق است و از اينجا اختلاف دو قبيله انصار (اوس و خزرج) ظاهر شد و قبيله اوس مخصوصا بشربن سعد براى اينكه امارت سعد بن عباده عملى نشود با مهاجرين موافقت كردند ولى طايفه خزرج هم بزودى تسليم نشدند در نتيجه سر و صدا بالا گرفت و دستها بسوى قبضه شمشير دراز شد و چيزى نمانده بود كه فتنه بزرگى بر پا شود اسيد بن خضير هم كه رئيس طايفه اوس بود با خزرج قطع رابطه نمود.
عمر از اين اختلاف انصار استفاده كرد و آنها را مخاطب ساخته و گفت همانگونه كه بشر بن سعد و اسيد بن خضير موافقت كردند امر خلافت بايد فقط در قريش باشد تا قبائل مختلفه عرب امتثال كنند و سخن حباب بن منذر نيز در مورد انتخاب دو امير اصلا صحيح نيست و جز فتنه و فساد نتيجهاى نخواهد داشت پس خوبست همه شما اطاعت از مهاجرين كنيد تا فتنه و آشوب ايجاد نشده و مسلمين هم راه وحدت و اتحاد را بپيمايند.
با اينكه سخنان عمر و اختلاف دو قبيله اوس و خزرج تا اندازهاى روحيه انصار را متزلزل ساخته و كفه ترازوى مهاجرين را سنگينتر كرده بود مع الوصف عدهاى از انصار بپا خاستند و انصار را اندرز دادند كه تحت تأثير سخنان عمر واقع نشوند.
عمر مجددا از فضيلت مهاجرين سخن گفت انصار را بين الخوف و الرجاء مخاطب ساخته و نصيحت كرد و دست ابوبكر را گرفته و گفت اى مردم اينست يار غار و صاحب اسرار رسول خدا براى بيعت باين شخص سبقت بگيريد و رضاى خدا ورسول را بدست آوريد!! (3) .
عدهاى از انصار نيز با عمر همعقيده شده و بقوم خود گفتند عمر از روى انصاف سخن گفت و مخالفت با گفتار او شايسته نيست.در اينحال انصار يقين كردند كه طاير اقبال از بالاى سر آنها پرواز كرده و بر فرق مهاجرين سايه افكنده است زيرا بيشتر قوم با مهاجرين در امر بيعت هماهنگ گشته بودند.
پايان كار:
بالاخره عمر درنگ را جائز نديد و بپا خاست و دست ابوبكر را گرفت و گفت حالا كه مسلمانان بخلافت تو راضى هستند دست خود را بمن بده تا بيعت كنم،ابوبكر هم تعارفى بعمر كرد ولى عمر پيشدستى نمود و با ابوبكر بيعت كرد قبيله اوس هم عليرغم طايفه خزرج با عمر همكارى كرده و با ابوبكر بيعت نمودند و بدين ترتيب قضيه بنفع ابوبكر خاتمه يافت (4) .
بنا بر اين آن اجماع امت كه پيروان تسنن بر آن تكيه كرده و خلافت ابوبكر را نتيجه شورا و سير تاريخ ميدانند بدين ترتيب تشكيل يافت يعنى شورائى كه در مدينه طايفه خزرج و بنى هاشم و عدهاى از اصحاب پيغمبر مانند سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و خزيمة بن ثابت (ذو الشهادتين) و سهل بن حنيف و عثمان بن حنيف و ابو ايوب انصارى و ديگران در آن دخالت نداشتند و مسلمين ساير نقاط نيز مانند مكه و يمن و نجران و باديههاى عربستان بكلى از آن بى خبر بودند.
عمر دمى آرام نميگرفت و مردم را براى بيعت با ابوبكر دعوت ميكرد و پس از خروج از سقيفه نيز همچنان در كوچه و بازار مردم را بمسجد ميفرستاد تا با ابوبكربيعت نمايند مردم بى خبر هم دسته دسته رو بسوى ابوبكر نهاده و با او بيعت ميكردند.
ابوبكر در مسجد بمنبر رفت و گفت:اى مردم خلافت من بر شما دليل فضيلت من بر شما نيست بلكه من مهتر شما هستم نه بهتر شما در هر كارى از شما مشورت و كمك ميخواهم و طبق سنت پيغمبر صلى الله عليه و آله رفتار ميكنم اگر ملاحظه كرديد كه من از طريق انصاف منحرف گشتم شما ميتوانيد از من كناره گرفته و با ديگرى بيعت كنيد و اگر هم بعدالت و انصاف رفتار كردم پشتيبان من باشيد.
بنا بقاعده ثابت عليت هر علتى معلولى را بوجود ميآورد و شباهت و سنخيت نيز بين علت و معلول برقرار ميباشد و هرگز از چيدن مقدمات غلط نتيجه صحيح بدست نميآيد زيرا:
خشت اول چون نهد معمار كج
تا ثريا ميرود ديوار كج
بهمين جهت بلواى سقيفه نيز ضربتى بر پيكر اسلام وارد آورد كه ميتوان بجرأت اتفاقات و حوادث بعدى مانند گرفتاريهائى كه براى على عليه السلام روى داده و منجر بشهادت او گرديد و قضيه كربلا و اسارت اهل بيت و ساير حوادث نظير آنرا مولود و معلول همان ضربت سقيفه دانست.حجة الاسلام نيز گويد:
آنكه طرح بيعت شورا فكند خود همانجا طرح عاشورا فكند
باز در جاى ديگر فرمايد:
دانى چه روز دختر زهرا اسير شد روزى كه طرح بيعت منا امير شد.
شوراى شش نفرى عمر
فيالله و للشورى،متى اعترض الريب فى مع الاول منهم حتى صرت اقرن الى هذه النظائر،لكنى اسففت اذ اسفوا و طرت اذ طاروا. (خطبه شقشقيه)
ابوبكر پس از دو سال و چند ماه خلافت رنجور و بيمار شد و بپاس زحماتى كه عمر در مورد تثبيت خلافت او متحمل شده بود او نيز زمينه را براى خلافت عمر بعد از خود آماده كرد و مخالفين را نيز قانع نمود،جمعى از صحابه را بحضور طلبيد و عمر را در حضور آنها بجانشينى خود منصوب نمود و در روز وفات ابوبكر عمر بمسند خلافت نشست (سال 13 هجرى) و پس از دفن ابوبكر عمر بمسجد رفت و مردم را از خلافت خود آگاه ساخته و از آنها بيعت گرفت و بغير از على عليه السلام كه از بيعت او خودارى كرده بود بقيه مسلمين خواه ناخواه با او بيعت نمودند.
خلافت عمر ده سال و شش ماه طول كشيد و در اينمدت دائما با دو كشور بزرگ ايران و روم در حال جنگ بود.
چون مدت عمرش سپرى شد و بدست ابولؤلؤ نامى زخمى گرديد براى انتخاب خليفه بعد از خود شش نفر را بحضور طلبيد و موضوع خلافت را بصورت شورى ميان آنها محدود نمود.
اين شش نفر عبارت بودند از على عليه السلام،طلحه،زبير،عبد الرحمنابن عوف،عثمان،سعد وقاص.آنگاه ابوطلحه انصارى را با پنجاه نفر از انصار مأمور نمود كه پشت در خانهاى كه در آنجا اعضاى شورا بحث و گفتگو ميكنند ايستاده و منتظر اقدامات آنها باشد،اگر پس از خاتمه سه روز پنج نفر بانتخاب يكى از آن شش تن موافق شدند و يكى مخالفت كرد گردن نفر مخالف را بزند و اگر چهار نفر از آنها بيك نفر رأى موافق دهند و دو نفر مخالفت كنند سر آن دو نفر را با شمشير برگيرند و اگر براى انتخاب يكى از آنان هر دو طرف (موافق و مخالف) مساوى شدند نظر آن سه نفر كه عبد الرحمن بن عوف جزو آنهاست صائب بوده و سه نفر ديگر را در صورت مخالفت گردن بزنند و اگر پس از خاتمه سه روز رأى آنها بچيزى تعلق نگرفت و همه با يكديگر مخالفت كردند هر شش تن را گردن بزنند و سپس مسلمين براى خود خليفهاى انتخاب نمايند